صفحه اصلی / طلسم / نویسنده شاهزاده خانم مرده و هفت بوگاتیر. داستان های کودکان آنلاین

نویسنده شاهزاده خانم مرده و هفت بوگاتیر. داستان های کودکان آنلاین


شاه و ملکه خداحافظی کردند
آماده سفر،
و ملکه پشت پنجره
او نشست تا به تنهایی منتظر او باشد.
از صبح تا شب منتظر است و منتظر است
به زمین نگاه می کند، چشمان هندی
به نظر مریض شدند
از سپیده دم تا شب؛
من نمی توانم دوست عزیزم را ببینم!
او فقط می بیند: یک کولاک در حال چرخش است،
برف در مزارع می بارد،
کل زمین سفید
نه ماه میگذره
چشمش را از زمین بر نمی دارد.
اینجا در شب کریسمس، درست در شب
خداوند به ملکه یک دختر می دهد.
صبح زود مهمان پذیرفته می شود،
روز و شبی که خیلی منتظر بود،
بالاخره از دور
پدر تزار برگشت.
به او نگاه کرد،
آه سنگینی کشید،
نمی توانستم این تحسین را تحمل کنم
و او در مراسم دسته جمعی درگذشت.

پادشاه برای مدت طولانی تسلی ناپذیر بود،
اما چه باید کرد؟ و او گناهکار بود.
یک سال مثل یک رویای خالی گذشت
شاه با شخص دیگری ازدواج کرد.
راستش را بگو خانم جوان
واقعاً یک ملکه وجود داشت:
قد بلند، باریک، سفید،
و من آن را با ذهنم و با همه چیز گرفتم.
اما مغرور، شکننده،
با اراده و حسادت.
به عنوان جهیزیه به او داده شد
فقط یک آینه وجود داشت.
آینه دارای خواص زیر بود:
می تواند خوب صحبت کند.
با او تنها بود
خوش اخلاق، شاد،
با مهربانی با او شوخی کردم
و در حال خودنمایی گفت:
"نور من، آینه! به من بگو
تمام حقیقت را به من بگو:
آیا من شیرین ترین در جهان هستم،
همه گلگون و سفید؟"
و آینه به او پاسخ داد:
شما، البته، بدون شک.
تو، ملکه، از همه شیرین تر هستی،
همه سرخ و سفیدتر."
و ملکه می خندد
و شانه هایت را بالا انداخت
و چشمک بزن،
و انگشتان خود را کلیک کنید،
و به دور خود بچرخید، آکیمبو بازو کنید،
با غرور در آینه نگاه می کند.

اما شاهزاده خانم جوان است،
بی صدا گل می دهد،
در همین حال، من رشد کردم، رشد کردم،
گل رز و شکوفه،
صورت سفید، ابروی سیاه،
شخصیت چنین فروتن.
و داماد برای او پیدا شد
شاهزاده الیشع.
خواستگار رسید، پادشاه قولش را داد،
و جهیزیه آماده است:
هفت شهر تجاری
بله صد و چهل برج.

آماده شدن برای یک مهمانی مجردی
اینجا ملکه است که لباس می پوشد
جلوی آینه ات،
با او رد و بدل کردم:
"به من بگو، آیا من از همه زیباتر هستم؟
همه گلگون و سفید؟"
جواب آینه چیست؟
شما زیبا هستید، بدون شک.
اما شاهزاده خانم از همه شیرین تر است،
همه سرخ و سفیدتر."
همانطور که ملکه دور می پرد،
بله، به محض اینکه دستش را تکان داد،
بله، به آینه خواهد خورد،
مثل پاشنه پا می زند!..
"اوه ای شیشه پست!
تو دروغ میگی که به من بدت میاد
او چگونه می تواند با من رقابت کند؟
من حماقت را در او آرام خواهم کرد.
ببین چقدر بزرگ شده!
و جای تعجب نیست که سفید است:
شکم مادر نشست
بله، من فقط به برف نگاه کردم!
اما به من بگو: او چگونه می تواند
در همه چیز با من مهربان تر باشید؟
قبول کن: من از همه زیباترم.
سراسر پادشاهی ما را بگرد،
حتی تمام دنیا؛ من برابری ندارم
آیا اینطور است؟" آینه پاسخ می دهد:
"اما شاهزاده خانم هنوز شیرین تر است،
همه چیز قرمزتر و سفیدتر است.»
کاری برای انجام دادن وجود ندارد. او،
پر از حسادت سیاه
انداختن آینه زیر نیمکت،
او چرناوکا را به محل خود فراخواند
و او را تنبیه می کند
به دختر یونجه اش،
خبر به شاهزاده خانم در اعماق جنگل
و با بستن او، زنده
بگذارید آنجا زیر درخت کاج
تا توسط گرگ ها بلعیده شود.

آیا شیطان می تواند با زن عصبانی برخورد کند؟
بحث و جدل فایده ای ندارد. با شاهزاده خانم
در اینجا چرناوکا به جنگل رفت
و مرا به چنین فاصله ای رساند
شاهزاده خانم چه چیزی را حدس زد؟
و من تا حد مرگ ترسیدم
و او دعا کرد: «زندگی من!
به من بگو، آیا من مقصر هستم؟
منو خراب نکن دختر!
و چگونه ملکه خواهم شد
من به تو رحم خواهم کرد."
اونی که تو روحم دوستش دارم
نکشته، بند ندیده،
رها کرد و گفت:
"نگران نباش، خدا خیرت بده."
و او به خانه آمد.
ملکه به او گفت:
دختر زیبا کجاست؟"
- "آنجا، در جنگل، یکی وجود دارد، -
او به او پاسخ می دهد، -
آرنج های او محکم بسته شده است.
به چنگال جانور خواهد افتاد،
او باید کمتر تحمل کند
مردن آسان تر خواهد بود."

و شایعه شروع شد:
دختر سلطنتی گم شده است!
پادشاه بیچاره برای او غمگین است.
شاهزاده الیشع،
با جدیت به درگاه خدا دعا کردم،
برخورد به جاده
برای روح زیبا،
برای عروس جوان

اما عروس جوان است
سرگردانی در جنگل تا سحر،
در همین حین همه چیز ادامه داشت
و با برج روبرو شدم.
سگی به سمت او می آید و پارس می کند
دوان دوان آمد و ساکت شد و مشغول بازی شد.
او وارد دروازه شد
سکوت در حیاط حاکم است.
سگ به دنبالش می دود و او را نوازش می کند
و شاهزاده خانم نزدیک می شود
رفت بالا ایوان
و او حلقه را گرفت.
در آرام باز شد.
و شاهزاده خانم خودش را پیدا کرد
در اتاق بالا روشن؛ در اطراف
نیمکت های فرش شده
در زیر مقدسین میز بلوط وجود دارد،
اجاق گاز با نیمکت اجاق گاز کاشی.
دختر می بیند اینجا چه خبر است
مردم خوب زندگی می کنند؛
من می دانم که او توهین نمی شود.
در ضمن کسی دیده نمیشه.
شاهزاده خانم در خانه قدم زد،
همه چیز را مرتب کردم،
برای خدا شمعی روشن کردم
اجاق گاز را داغ روشن کردم،
روی زمین بالا رفت
و او بی سر و صدا دراز کشید.

ساعت ناهار نزدیک بود
صدای کوبیدن در حیاط می آمد:
هفت قهرمان وارد می شوند
هفت هالتر سرخ رنگ.
بزرگ گفت: چه معجزه ای!
همه چیز خیلی تمیز و زیباست
یک نفر داشت برج را تمیز می کرد
بله، او منتظر صاحبان بود.
سازمان بهداشت جهانی؟ بیا بیرون و خودت را نشان بده
صادقانه با ما دوست شوید.
اگر پیرمردی،
تو برای همیشه عموی ما خواهی بود
اگر شما یک مرد سرخوش هستید،
شما را برادر ما می نامند.
اگر پیرزن، مادر ما باشد،
پس بیایید اسمش را بگذاریم.
اگر دوشیزه سرخ
خواهر عزیز ما باش."

و شاهزاده خانم نزد آنها آمد،
من به صاحبان افتخار دادم،
تا کمر خم شد.
سرخ شده بود و عذرخواهی کرد
یه جورایی رفتم زیارتشون
با اینکه دعوت نشدم
فوراً مرا از گفتارشان شناختند،
اینکه شاهزاده خانم پذیرفته شد.
یه گوشه نشست
یک پای آوردند،
لیوان پر ریخت،
در سینی سرو شد.
از شراب سبز
او تکذیب کرد؛
من فقط پای را شکستم،
آره گاز گرفتم
و کمی از جاده استراحت کنید
خواستم برم بخوابم.
دختر را بردند
بالا به اتاق روشن
و تنها ماند
رفتن به رختخواب.

روز از نو می گذرد، چشمک می زند،
و شاهزاده خانم جوان است
همه چیز در جنگل است، او حوصله ندارد
هفت قهرمان
قبل از سحر
برادران در یک جمع دوستانه
برای پیاده روی بیرون می روند،
به اردک های خاکستری شلیک کنید
دست راستت را سرگرم کن،
سوروچینا با عجله به میدان می رود،
یا سر از شانه های پهن بردارید
تاتار را قطع کن،
یا از جنگل بدرقه شده اند
چرکس پیاتیگورسک،
و او مهماندار است
در ضمن تنهایی
تمیز و آماده می شود
او با آنها مخالفت نخواهد کرد
آنها با او مخالفت نخواهند کرد.
بنابراین روزها می گذرد.

برادران دختر عزیز
آن را دوست داشت. به اتاقش
یک بار به محض اینکه سحر شد
هر هفت نفر وارد شدند.
پیر به او گفت: «دوشیزه،
می دانی: تو برای همه ما خواهری،
هر هفت نفر ما، شما
همه ما برای خودمان دوست داریم
همه ما خوشحال خواهیم شد که شما را همراهی کنیم،
بله، به خاطر خدا نمی توانید
یه جوری بین ما صلح کن:
زن یکی باشه
خواهر مهربون دیگه
چرا سرت را تکان می دهی؟
آیا ما را رد می کنید؟
آیا کالا برای بازرگانان نیست؟

"اوه، شما بچه ها صادق هستید،
برادران، شما خانواده من هستید، -
شاهزاده خانم به آنها می گوید
اگر دروغ می گویم خدا فرمان دهد
من زنده از این مکان بیرون نخواهم رفت
چه کار کنم؟ چون من عروسم
برای من همه شما برابر هستید
همه جسورند، همه باهوشند،
من همه شما را از ته قلب دوست دارم؛
اما برای دیگری من برای همیشه هستم
داده شده است. من همه را دوست دارم
شاهزاده الیشع."

برادران ساکت ایستادند
بله سرشان را خاراندند.
"تقاضا گناه نیست، ما را ببخش،
پیر گفت: تعظیم کرد:
اگر چنین است، به آن اشاره نمی کنم
همین است." - "عصبانی نیستم، -
او به آرامی گفت:
و امتناع من تقصیر من نیست.»
خواستگاران به او تعظیم کردند
آرام آرام دور شدند
و همه چیز دوباره موافق است
آنها شروع به زندگی و کنار آمدن کردند.

در ضمن ملکه شرور است
به یاد پرنسس
نمیتونستم ببخشمش
و روی آینه
برای مدت طولانی اخم کردم و عصبانی شدم.
بالاخره از او بس شد
و او به دنبال او رفت و نشست
جلوی او عصبانیتم را فراموش کردم
دوباره شروع به خودنمایی کرد
و با لبخند گفت:
"سلام آینه! به من بگو
تمام حقیقت را به من بگو:
آیا من شیرین ترین در جهان هستم،
همه گلگون و سفید؟"
و آینه به او پاسخ داد:
شما زیبا هستید، بدون شک.
اما او بدون هیچ شکوهی زندگی می کند،
در میان درختان بلوط سبز،
در هفت قهرمان
اونی که هنوز از تو عزیزتره."
و ملکه پرواز کرد
به چرناوکا: «چطور جرات داری
فریبم بده؟ و در چه!.."
او همه چیز را پذیرفت:
فلان و فلان. ملکه شیطانی
او را با تیرکمان تهدید می کند
گذاشتمش یا زنده نشدم
یا شاهزاده خانم را نابود کنید.

از آنجایی که شاهزاده خانم جوان است،
منتظر برادران عزیزم
در حالی که زیر پنجره نشسته بود می چرخید.
ناگهان با عصبانیت زیر ایوان
سگ پارس کرد و دختر
می بیند: زغال اخته گدا
با چوب در حیاط قدم می زند
راندن سگ "صبر کن،
مادربزرگ، کمی صبر کن، -
او از پنجره برای او فریاد می زند، -
من خودم سگ را تهدید می کنم
و من برای تو چیزی می گیرم.»
بلوبری به او پاسخ می دهد:
"اوه، ای دختر کوچک!
سگ لعنتی پیروز شد
تقریباً آن را تا حد مرگ خورد.
ببین چقدر سرش شلوغه!
بیا پیش من." - شاهزاده خانم می خواهد
نزد او برو و نان را بردار،
اما من همین ایوان را ترک کردم،
سگ زیر پایش است و پارس می کند،
و او نمی گذارد من پیرزن را ببینم.
فقط پیرزن نزد او می رود،
او، حیوان جنگلیعصبانی تر
برای یک پیرزن "چه نوع معجزه ای؟
ظاهراً او خوب نخوابیده است ، -
شاهزاده خانم به او می گوید
بیا، بگیرش!" - و نان پرواز می کند.
پیرزن نان را گرفت.
او گفت: «متشکرم.
خدا خیرت بده؛
اینم تو، بگیرش!"
و برای شاهزاده خانم یک مایع،
جوان، طلایی
سیب مستقیم پرواز می کند...
سگ می پرد و جیغ می کشد...
اما شاهزاده خانم در هر دو دست
چنگ زدن - گرفتار شد. "به خاطر کسالت،
یه سیب بخور نور من
برای ناهار متشکرم."
پیرزن گفت
تعظیم کرد و ناپدید شد...
و از شاهزاده خانم تا ایوان
سگ به صورتش می دود
او با ترحم نگاه می کند، تهدیدآمیز زوزه می کشد،
انگار قلب سگی درد می کند،
انگار می خواهد به او بگوید:
ولش کن! - او را نوازش کرد،
رافل با دست ملایم؛
"چی، سوکولکو، تو چه مشکلی داری؟
دراز بکش و او وارد اتاق شد،
در بی سر و صدا قفل شد،
زیر پنجره نشستم و مقداری کاموا برداشتم.
منتظر صاحبان، و نگاه کرد
همه چیز در مورد سیب است. آن را
پر از آب میوه رسیده،
خیلی تازه و خیلی خوشبو
خیلی سرخ و طلایی
انگار پر از عسل است!
دانه ها درست از طریق آن قابل مشاهده هستند ...
می خواست صبر کند
تا وقت ناهار نتونستم تحمل کنم
سیب را در دستانم گرفتم،
او آن را به لب های سرخش رساند،
به آرامی از طریق
و تکه ای را قورت داد...
ناگهان او، روح من،
بدون نفس تلو تلو خوردن،
دست های سفید افتاده،
میوه سرخ رنگ را انداختم،
چشم ها برگشت
و او اینگونه است
سرش روی نیمکت افتاد
و او ساکت و بی حرکت شد...

برادران در آن زمان به خانه رفتند
آنها در یک جمعیت برگشتند
از یک دزدی شجاعانه
برای ملاقات با آنها، زوزه کشانانه،
سگ به سمت حیاط می دود
راه را به آنها نشان می دهد. "خوب نیست!
برادران گفتند - اندوه
ما نمی گذریم.» آنها تاختند،
وارد شدند و نفس نفس زدند. با دویدن،
سگ با سر سیب
عجله کرد پارس کرد، عصبانی شد،
آن را قورت داد، افتاد پایین
و درگذشت. مست شد
این سم بود، می دانید.
قبل از شاهزاده خانم مرده
برادران در اندوه
همه سرشان را آویزان کردند
و با دعای مقدّس
آنها مرا از روی نیمکت بلند کردند، به من لباس پوشیدند،
می خواستند او را دفن کنند
و نظرشان عوض شد. او،
مثل زیر بال رویا،
خیلی ساکت و سرحال دراز کشیده بود،
که او فقط نمی توانست نفس بکشد.
ما سه روز صبر کردیم، اما او
از خواب بلند نشد
با انجام یک مراسم غم انگیز،
اینجا آنها در تابوت کریستالی هستند
جسد شاهزاده خانم جوان
آنها آن را گذاشتند - و در یک جمعیت
مرا به کوهی خالی بردند،
و نیمه شب
تابوت او به شش ستون
در زنجیر چدن وجود دارد
با دقت پیچ خورد
و آنها آن را با میله ها حصار کردند.
و قبل از خواهر مرده
با تعظیم به زمین،
بزرگ گفت: در تابوت بخواب.
ناگهان بیرون رفت، قربانی عصبانیت،
زیبایی تو روی زمین است.
بهشت روح شما را دریافت خواهد کرد.
تو مورد علاقه ما بودی
و برای عزیزی که نگه می داریم -
هیچکس آن را نگرفت
فقط یک تابوت."

در همان روز ملکه شیطانی
منتظر خبرهای خوب باشید
مخفیانه آینه گرفتم
و سوالش را پرسید:
"به من بگو، آیا من از همه زیباتر هستم؟
همه گلگون و سفید؟"
و در جواب شنیدم:
"شما، ملکه، بدون شک،
تو نازترین دنیا هستی،
همه سرخ و سفیدتر."

برای عروسش
شاهزاده الیشع
در همین حین او به دور دنیا می پرد.
به هیچ وجه! به شدت گریه می کند
و از هر که بپرسد
سوال او برای همه دشوار است.
که در صورتش بخندد،
چه کسی ترجیح می دهد روی برگرداند.
بالاخره به خورشید سرخ
آفرین.
"آفتاب ما! تو راه می روی
در تمام طول سال در آسمان، شما رانندگی می کنید
زمستان با بهار گرم،
همه ما را زیر خود می بینی.
آیا پاسخ من را رد می کنی؟
هیچ کجای دنیا ندیدی
آیا شما شاهزاده خانم جوان هستید؟
من داماد او هستم." - "تو نور من هستی، -
خورشید سرخ جواب داد:
من پرنسس را ندیده ام
بدان که او دیگر زنده نیست.
آیا یک ماه است، همسایه من،
من او را در جایی ملاقات کردم
یا اثری از او متوجه شد.»

شب تاریک الیشع
او در اندوه خود منتظر ماند.
فقط یک ماه گذشته
او را با دعا تعقیب کرد.
"یک ماه، یک ماه، دوست من،
شاخ طلاکاری شده!
تو در تاریکی عمیق برمی خیزی،
چاق، چشم روشن،
و با دوست داشتن رسم خود،
ستاره ها به تو نگاه می کنند.
آیا پاسخ من را رد می کنی؟
آیا در هر جای دنیا دیده اید
آیا شما شاهزاده خانم جوان هستید؟
من داماد او هستم." - "برادر من، -
ماه روشن پاسخ می دهد، -
من دوشیزه سرخ را ندیده ام.
نگهبان می ایستم
فقط به نوبت من
شاهزاده خانم بدون من دیده می شود
من دویدم." - "چه شرم آور!" -
شاهزاده جواب داد.
ماه صاف ادامه داد:
"صبر کن، شاید در مورد او،
باد می داند. او کمک خواهد کرد.
حالا برو پیشش
ناراحت نباش، خداحافظ.»

الیشع، بدون از دست دادن دل،
با عجله به سمت باد رفت و صدا زد:
"باد، باد! تو قدرتمندی،
تو در تعقیب گله های ابری،
دریای آبی را به هم می زنی
همه جا هوای آزاد است.
تو از هیچکس نمی ترسی
جز خدا تنها
آیا پاسخ من را رد می کنی؟
آیا در هر جای دنیا دیده اید
آیا شما شاهزاده خانم جوان هستید؟
من نامزد او هستم." - "صبر کن"
باد وحشی جواب می دهد، -
اونجا پشت رودخانه ساکت
کوه بلندی هست
یک سوراخ عمیق در آن وجود دارد.
در آن سوراخ، در تاریکی غم انگیز،
تابوت کریستالی تکان می خورد
روی زنجیر بین ستون ها.
اثری از کسی دیده نمی شود
اطراف اون جای خالی
عروس شما در آن تابوت است.»

باد فرار کرد.
شاهزاده شروع به گریه کرد
و به جای خالی رفت
برای یک عروس زیبا
حداقل یک بار آن را دوباره تماشا کنید.
اینجا او می آید. و بلند شد
کوه روبروی او شیب دار است.
کشور اطراف او خالی است.
در زیر کوه ورودی تاریکی وجود دارد.
او به سرعت به آنجا می رود.
پیش او، در تاریکی غم انگیز،
تابوت کریستالی تکان می خورد،
و در تابوت بلورین
شاهزاده خانم در خواب ابدی می خوابد.
و در مورد تابوت عروس عزیز
با تمام وجود ضربه زد.
تابوت شکست. باکره ناگهان
زنده به اطراف نگاه می کند
با چشمانی متحیر،
و با تاب خوردن بر روی زنجیر،
آهی کشید و گفت:
"چند وقت است که می خوابم!"
و از قبر برمی خیزد...
آه!.. و هر دو به گریه افتادند.
او را در دستانش می گیرد
و نور را از تاریکی می آورد،
و با داشتن یک گفتگوی دلپذیر،
در راه بازگشت به راه افتادند،
و این شایعه قبلاً در بوق و کرنا شده است:
دختر سلطنتی زنده است!

در خانه بیکار در آن زمان
نامادری بدجنس نشست
جلوی آینه ات
و با او صحبت کرد،
گفتن: "آیا من از همه زیباترم؟
همه گلگون و سفید؟"
و در جواب شنیدم:
"تو زیبا هستی، حرفی نیست،
اما شاهزاده خانم هنوز شیرین تر است،
همه چیز قرمزتر و سفیدتر است."
نامادری شیطان پرید،
شکستن آینه روی زمین
مستقیم به سمت در دویدم
و من با شاهزاده خانم آشنا شدم.
سپس غم او را فرا گرفت،
و ملکه درگذشت.
فقط او را دفن کردند
عروسی بلافاصله جشن گرفته شد،
و با عروسش
الیشع ازدواج کرد.
و هیچ کس از آغاز جهان
من هرگز چنین جشنی ندیده بودم.
من آنجا بودم، عزیزم، آبجو نوشیدم،
بله، او فقط سبیل خود را خیس کرد.

فلسفه شرق چندین دهه پیش، در کشورهای غربی توجه موجی به فلسفه، تمدن شرق و از جمله روش های فعالیت های تفریحی و خودسازی وجود داشت.


شاه و ملکه خداحافظی کردند
آماده سفر،
و ملکه پشت پنجره
او نشست تا به تنهایی منتظر او باشد.
از صبح تا شب منتظر است و منتظر است
به زمین نگاه می کند، چشمان هندی
به نظر مریض شد
از سپیده دم تا شب.
من نمی توانم دوست عزیزم را ببینم!
او فقط می بیند: یک کولاک در حال چرخش است،
برف در مزارع می بارد،
کل زمین سفید
نه ماه میگذره
چشمش را از زمین بر نمی دارد.
اینجا در شب کریسمس، درست در شب
خداوند به ملکه یک دختر می دهد.
صبح زود مهمان پذیرفته می شود،
روز و شبی که خیلی منتظر بود،
بالاخره از دور
پدر تزار برگشت.
به او نگاه کرد،
آه سنگینی کشید،
نمی توانستم این تحسین را تحمل کنم
و او در مراسم دسته جمعی درگذشت.

پادشاه برای مدت طولانی تسلی ناپذیر بود،
اما چه باید کرد؟ و او گناهکار بود.
یک سال مثل یک رویای خالی گذشت
شاه با شخص دیگری ازدواج کرد.
راستش را بگو خانم جوان
واقعاً یک ملکه وجود داشت:
قد بلند، باریک، سفید،
و من آن را با ذهنم و با همه چیز گرفتم.
اما مغرور، شکننده،
با اراده و حسادت.
به عنوان جهیزیه به او داده شد
فقط یک آینه وجود داشت.
آینه دارای خواص زیر بود:
می تواند خوب صحبت کند.
با او تنها بود
خوش اخلاق، شاد،
با مهربانی با او شوخی کردم
و در حال خودنمایی گفت:
«نور من، آینه! بگو،
تمام حقیقت را به من بگو:
آیا من شیرین ترین در جهان هستم،
همه گلگون و سفید؟»
و آینه به او پاسخ داد:
شما، البته، بدون شک.
تو، ملکه، از همه شیرین تر هستی،
همه سرخ و سفیدتر.»
و ملکه می خندد
و شانه هایت را بالا انداخت
و چشمک بزن،
و انگشتان خود را کلیک کنید،
و به دور خود بچرخید، آکیمبو بازو کنید،
با غرور در آینه نگاه می کند.

اما شاهزاده خانم جوان است،
بی صدا گل می دهد،
در همین حال، من رشد کردم، رشد کردم،
گل رز و شکوفه،
صورت سفید، ابروی سیاه،
شخصیت چنین فروتن.
و داماد برای او پیدا شد
شاهزاده الیشع.
خواستگار رسید، پادشاه قولش را داد،
و جهیزیه آماده است:
هفت شهر تجاری
بله صد و چهل برج.

آماده شدن برای یک مهمانی مجردی
اینجا ملکه است که لباس می پوشد
جلوی آینه ات،
با او رد و بدل کردم:

همه گلگون و سفید؟»
جواب آینه چیست؟
شما زیبا هستید، بدون شک.
اما شاهزاده خانم از همه شیرین تر است،
همه سرخ و سفیدتر.»
همانطور که ملکه دور می پرد،
بله، به محض اینکه دستش را تکان داد،
بله، به آینه خواهد خورد،
مثل پاشنه پا می زند!..
«اوه، ای شیشه ی پست!
تو به من دروغ می گویی که از من بدگویی کنی
او چگونه می تواند با من رقابت کند؟
من حماقت را در او آرام خواهم کرد.
ببین چقدر بزرگ شده!
و جای تعجب نیست که سفید است:
شکم مادر نشست
بله، من فقط به برف نگاه کردم!
اما به من بگو: او چگونه می تواند
در همه چیز با من مهربان تر باشید؟
قبول کن: من از همه زیباترم.
سراسر پادشاهی ما را بگرد،
حتی تمام دنیا؛ من برابری ندارم
آیا اینطور است؟» آینه در پاسخ:
"اما شاهزاده خانم هنوز شیرین تر است،
همه چیز گلگون تر و سفیدتر است.»
کاری برای انجام دادن وجود ندارد. او،
پر از حسادت سیاه
انداختن آینه زیر نیمکت،
او چرناوکا را به محل خود فراخواند
و او را تنبیه می کند
به دختر یونجه اش،
خبر به شاهزاده خانم در اعماق جنگل
و با بستن او، زنده
بگذارید آنجا زیر درخت کاج
تا توسط گرگ ها بلعیده شود.

آیا شیطان می تواند با زن عصبانی برخورد کند؟
بحث و جدل فایده ای ندارد. با شاهزاده خانم
در اینجا چرناوکا به جنگل رفت
و مرا به چنین فاصله ای رساند
شاهزاده خانم چه چیزی را حدس زد؟
و من تا حد مرگ ترسیدم
و او دعا کرد: «زندگی من!
به من بگو، آیا من مقصر هستم؟
منو خراب نکن دختر!
و چگونه ملکه خواهم شد
من به تو رحم خواهم کرد."
اونی که تو روحم دوستش دارم
نکشته، بند ندیده،
رها کرد و گفت:
"نگران نباش، خدا پشت و پناهت باشد."
و او به خانه آمد.
"چی؟ - ملکه به او گفت. -
دختر زیبا کجاست؟» -
"آنجا، در جنگل، یکی وجود دارد، -
او به او پاسخ می دهد -
آرنج های او محکم بسته شده است.
به چنگال جانور خواهد افتاد،
او باید کمتر تحمل کند
مردن آسان تر خواهد بود.»

و شایعه شروع شد:
دختر سلطنتی گم شده است!
پادشاه بیچاره برای او غمگین است.
شاهزاده الیشع،
با جدیت به درگاه خدا دعا کردم،
برخورد به جاده
برای یک روح زیبا،
برای عروس جوان

اما عروس جوان است
سرگردانی در جنگل تا سحر،
در همین حین همه چیز ادامه داشت
و با برج روبرو شدم.
سگی به سمت او می آید و پارس می کند
دوان دوان آمد و ساکت شد و مشغول بازی بود.
او وارد دروازه شد
سکوت در حیاط حاکم است.
سگ به دنبالش می دود و او را نوازش می کند
و شاهزاده خانم نزدیک می شود
رفت بالا ایوان
و او حلقه را گرفت.
در آرام باز شد،
و شاهزاده خانم خودش را پیدا کرد
در اتاق بالا روشن؛ در اطراف
نیمکت های فرش شده
در زیر مقدسین میز بلوط وجود دارد،
اجاق گاز با نیمکت اجاق گاز کاشی.
دختر می بیند اینجا چه خبر است
مردم خوب زندگی می کنند؛
می دانید، او توهین نمی شود! -
در ضمن کسی دیده نمیشه.
شاهزاده خانم در خانه قدم زد،
همه چیز را مرتب کردم،
برای خدا شمعی روشن کردم
اجاق گاز را داغ روشن کردم،
روی زمین بالا رفت
و او بی سر و صدا دراز کشید.

ساعت ناهار نزدیک بود
صدای کوبیدن در حیاط می آمد:
هفت قهرمان وارد می شوند
هفت هالتر سرخ رنگ.
بزرگ گفت: چه معجزه ای!
همه چیز خیلی تمیز و زیباست
یک نفر داشت برج را تمیز می کرد
بله، او منتظر صاحبان بود.
سازمان بهداشت جهانی؟ بیا بیرون و خودت را نشان بده
صادقانه با ما دوست شوید.
اگر پیرمردی،
تو برای همیشه عموی ما خواهی بود
اگر شما یک مرد سرخوش هستید،
شما را برادر ما می نامند.
اگر پیرزن، مادر ما باشد،
پس بیایید اسمش را بگذاریم.
اگر دوشیزه سرخ
خواهر عزیز ما باش.»

و شاهزاده خانم نزد آنها آمد،
من به صاحبان افتخار دادم،
تا کمر خم شد.
سرخ شده بود و عذرخواهی کرد
یه جورایی رفتم زیارتشون
با اینکه دعوت نشدم
فوراً مرا از گفتارشان شناختند،
اینکه شاهزاده خانم پذیرفته شد.
یه گوشه نشست
یک پای آوردند.
لیوان پر ریخت،
در سینی سرو شد.
از شراب سبز
او تکذیب کرد؛
من فقط پای را شکستم
آره گاز گرفتم
و کمی از جاده استراحت کنید
خواستم برم بخوابم.
دختر را بردند
بالا به اتاق روشن،
و تنها ماند
رفتن به رختخواب.

روز از نو می گذرد، چشمک می زند،
و شاهزاده خانم جوان است
همه چیز در جنگل است. او حوصله اش را ندارد
هفت قهرمان
قبل از سحر
برادران در یک جمع دوستانه
برای پیاده روی بیرون می روند،
به اردک های خاکستری شلیک کنید
دست راستت را سرگرم کن،
سوروچینا با عجله به میدان می رود،
یا سر از شانه های پهن بردارید
تاتار را قطع کن،
یا از جنگل بدرقه شده اند
چرکسی پیاتیگورسک
و او مهماندار است
در ضمن تنهایی
او تمیز می کند و آشپزی می کند.
او با آنها مخالفت نخواهد کرد
آنها با او مخالفت نخواهند کرد.
بنابراین روزها می گذرد.

برادران دختر عزیز
آن را دوست داشت. به اتاقش
یک بار به محض اینکه سحر شد
هر هفت نفر وارد شدند.
پیر به او گفت: «دوشیزه،
می دانی: تو برای همه ما خواهری،
هر هفت نفر ما، شما
همه ما برای خودمان دوست داریم
همه ما دوست داریم شما را ببریم،
بله، به خاطر خدا غیرممکن است،
یه جوری بین ما صلح کن:
زن یکی باشه
خواهر مهربون دیگه
چرا سرت را تکان می دهی؟
آیا ما را رد می کنید؟
آیا کالا برای بازرگانان نیست؟»

"اوه، شما بچه ها صادق هستید،
برادران، شما خانواده من هستید، -
شاهزاده خانم به آنها می گوید
اگر دروغ می گویم خدا فرمان دهد
من زنده از این مکان بیرون نخواهم رفت
چه کار کنم؟ چون من عروسم
برای من همه شما برابر هستید
همه جسورند، همه باهوشند،
من همه شما را از ته قلب دوست دارم؛
اما برای دیگری من برای همیشه هستم
داده شده است. من همه را دوست دارم
شاهزاده الیشع.»

برادران ساکت ایستادند
بله سرشان را خاراندند.
«تقاضا گناه نیست. ما را ببخش، -
بزرگ گفت تعظیم. -
اگر چنین است، به آن اشاره نمی کنم
در مورد آن.” - "من عصبانی نیستم"
او به آرامی گفت:
و امتناع من تقصیر من نیست.»
خواستگاران به او تعظیم کردند
آرام آرام دور شدند
و همه چیز دوباره موافق است
آنها شروع به زندگی و کنار آمدن کردند.

در ضمن ملکه شرور است
به یاد پرنسس
نمیتونستم ببخشمش
و روی آینه
برای مدت طولانی اخم کرد و عصبانی شد:
بالاخره از او بس شد
و او به دنبال او رفت و نشست
جلوی او عصبانیتم را فراموش کردم
دوباره شروع به خودنمایی کرد
و با لبخند گفت:
«سلام آینه! بگو،
تمام حقیقت را به من بگو:
آیا من شیرین ترین در جهان هستم،
همه گلگون و سفید؟»
و آینه به او پاسخ داد:
شما زیبا هستید، بدون شک.
اما او بدون هیچ شکوهی زندگی می کند،
در میان درختان بلوط سبز،
در هفت قهرمان
کسی که هنوز از تو عزیزتر است.»
و ملکه پرواز کرد
به چرناوکا: «چطور جرات داری
فریبم بده؟ و چی!..”
او همه چیز را پذیرفت:
فلان و فلان. ملکه شیطانی
او را با تیرکمان تهدید می کند
گذاشتمش یا زنده نشدم
یا شاهزاده خانم را نابود کنید.

از آنجایی که شاهزاده خانم جوان است،
منتظر برادران عزیزم
در حالی که زیر پنجره نشسته بود می چرخید.
ناگهان با عصبانیت زیر ایوان
سگ پارس کرد و دختر
می بیند: زغال اخته گدا
با چوب در حیاط قدم می زند
راندن سگ «صبر کن.
مادربزرگ، کمی صبر کن، -
او از پنجره برای او فریاد می زند، -
من خودم سگ را تهدید می کنم
و من برای تو چیزی می گیرم.»
بلوبری به او پاسخ می دهد:
"اوه، دختر کوچک!
سگ لعنتی پیروز شد
تقریباً آن را تا حد مرگ خورد.
ببین چقدر سرش شلوغه!
بیا بیرون پیش من.» - شاهزاده خانم می خواهد
نزد او برو و نان را بردار،
اما من همین ایوان را ترک کردم،
سگ زیر پایش است و پارس می کند
و او نمی گذارد من پیرزن را ببینم.
به محض اینکه پیرزن نزد او رفت،
او عصبانی تر از جانور جنگل است،
برای یک پیرزن چه جور معجزه ای؟
"ظاهراً او خوب نخوابیده است."
شاهزاده خانم به او می گوید. -
خوب بگیر!» - و نان پرواز می کند.
پیرزن نان را گرفت.
او گفت: متشکرم،
خدا خیرت بده؛
اینجا برای شماست، آن را بگیرید!»
و برای شاهزاده خانم یک مایع،
جوان، طلایی،
سیب مستقیم پرواز می کند...
سگ می پرد و جیغ می کشد...
اما شاهزاده خانم در هر دو دست
چنگ زدن - گرفتار شد. «به خاطر کسالت
یه سیب بخور نور من
ممنون بابت ناهار..." -
پیرزن گفت
تعظیم کرد و ناپدید شد...
و از شاهزاده خانم تا ایوان
سگ به صورتش می دود
او با ترحم نگاه می کند، تهدیدآمیز زوزه می کشد،
انگار قلب سگی درد می کند،
انگار می خواهد به او بگوید:
ولش کن! - او را نوازش کرد،
با دستی آرام می لرزد:
"چی، سوکولکو، تو چه مشکلی داری؟
دراز بکش!» - و وارد اتاق شد،
در بی سر و صدا قفل شد،
زیر پنجره نشستم و مقداری کاموا برداشتم.
منتظر صاحبان، و نگاه کرد
همه چیز در مورد سیب است. آن را
پر از آب میوه رسیده،
خیلی تازه و خیلی خوشبو
خیلی سرخ و طلایی
انگار پر از عسل است!
دانه ها درست از طریق آن قابل مشاهده هستند ...
می خواست صبر کند
قبل از ناهار؛ نتوانست آن را تحمل کند
سیب را در دستانم گرفتم،
او آن را به لب های سرخش رساند،
به آرامی از طریق
و تکه ای را قورت داد...
ناگهان او، روح من،
بدون نفس تلو تلو خوردن،
دست های سفید افتاده،
میوه سرخ رنگ را انداختم،
چشم ها برگشت
و او اینگونه است
سرش روی نیمکت افتاد
و او ساکت و بی حرکت شد...

برادران در آن زمان به خانه رفتند
آنها در یک جمعیت برگشتند
از یک دزدی شجاعانه
برای ملاقات با آنها، زوزه کشانانه،
سگ به سمت حیاط می دود
راه را به آنها نشان می دهد. «خوب نیست! -
برادران گفتند - اندوه
ما نمی گذریم.» آنها تاختند،
وارد شدند و نفس نفس زدند. با دویدن،
سگ با سر سیب
عجله کرد و پارس کرد و عصبانی شد
آن را قورت داد، افتاد پایین
و درگذشت. مست شد
این سم بود، می دانید.
قبل از شاهزاده خانم مرده
برادران در اندوه
همه سرشان را آویزان کردند
و با دعای مقدّس
آنها مرا از روی نیمکت بلند کردند، به من لباس پوشیدند،
می خواستند او را دفن کنند
و نظرشان عوض شد. او،
مثل زیر بال رویا،
خیلی ساکت و سرحال دراز کشیده بود،
که او فقط نمی توانست نفس بکشد.
ما سه روز صبر کردیم، اما او
از خواب بلند نشد
با انجام یک مراسم غم انگیز،
اینجا آنها در تابوت کریستالی هستند
جسد شاهزاده خانم جوان
آنها آن را گذاشتند - و در یک جمعیت
مرا به کوهی خالی بردند،
و نیمه شب
تابوت او به شش ستون
در زنجیر چدن وجود دارد
با دقت پیچ خورد
و آنها آن را با میله ها حصار کردند.
و قبل از مرگ خواهرم
با تعظیم به زمین،
بزرگ گفت: «در تابوت بخواب.
ناگهان بیرون رفت، قربانی عصبانیت،
زیبایی تو روی زمین است.
بهشت روح شما را دریافت خواهد کرد.
تو مورد علاقه ما بودی
و برای عزیزی که نگه می داریم -
هیچکس آن را نگرفت
فقط یک تابوت.»

در همان روز ملکه شیطانی
منتظر خبرهای خوب باشید
مخفیانه آینه گرفتم
و سوالش را پرسید:
به من بگو، آیا من از همه زیباتر هستم؟
همه گلگون و سفید؟»
و در جواب شنیدم:
"شما، ملکه، بدون شک،
تو نازترین دنیا هستی،
همه سرخ و سفیدتر.»

برای عروسش
شاهزاده الیشع
در همین حین او به دور دنیا می پرد.
به هیچ وجه! به شدت گریه می کند
و از هر که بپرسد
سوال او برای همه دشوار است.
که در چشمانش می خندد،
چه کسی ترجیح می دهد روی برگرداند.
بالاخره به خورشید سرخ
آفرین پسر خطاب به:
«آفتاب ما! پیاده روی می کنی
در تمام طول سال در آسمان، شما رانندگی می کنید
زمستان با بهار گرم،
همه ما را زیر خود می بینی.
آیا پاسخ من را رد می کنی؟
هیچ کجای دنیا ندیدی
آیا شما شاهزاده خانم جوان هستید؟
من نامزد او هستم.» - "تو نور من هستی"
خورشید سرخ جواب داد:
من پرنسس را ندیده ام
برای دانستن، او دیگر زنده نیست.
آیا یک ماه است، همسایه من،
من او را در جایی ملاقات کردم
یا کسی متوجه رد او شد.»

شب تاریک الیشع
او در اندوه خود منتظر ماند.
فقط یک ماه گذشته
او را با دعا تعقیب کرد.
"یک ماه، یک ماه، دوست من،
شاخ طلاکاری شده!
تو در تاریکی عمیق برمی خیزی،
چاق، چشم روشن،
و با دوست داشتن رسم خود،
ستاره ها به تو نگاه می کنند.
آیا پاسخ من را رد می کنی؟
آیا در هر جای دنیا دیده اید
آیا شما شاهزاده خانم جوان هستید؟
من نامزد او هستم.» - "برادر من"
ماه روشن پاسخ می دهد، -
من دوشیزه سرخ را ندیده ام.
نگهبان می ایستم
فقط به نوبت من
بدون من، شاهزاده خانم، ظاهرا،
دویدم.» - "چقدر توهین آمیز!" -
شاهزاده جواب داد.
ماه صاف ادامه داد:
«صبر کن؛ در مورد او، شاید
باد می داند. او کمک خواهد کرد.
حالا برو پیشش
ناراحت نباش، خداحافظ.»

الیشع، بدون از دست دادن دل،
با عجله به سمت باد رفت و صدا زد:
«باد، باد! شما قدرتمند هستید
تو در تعقیب گله های ابری،
دریای آبی را به هم می زنی
هر جا که در هوای آزاد دمید،
تو از هیچکس نمی ترسی
جز خدا تنها
آیا پاسخ من را رد می کنی؟
آیا در هر جای دنیا دیده اید
آیا شما شاهزاده خانم جوان هستید؟
من نامزد او هستم.» - "صبر کن"
باد وحشی جواب می دهد، -
اونجا پشت رودخانه ساکت
کوه بلندی هست
یک سوراخ عمیق در آن وجود دارد.
در آن سوراخ، در تاریکی غم انگیز،
تابوت کریستالی تکان می خورد
روی زنجیر بین ستون ها.
اثری از کسی دیده نمی شود
اطراف آن فضای خالی؛
عروس شما در آن تابوت است.»

باد فرار کرد.
شاهزاده شروع به گریه کرد
و به جای خالی رفت
برای یک عروس زیبا
حداقل یک بار آن را دوباره تماشا کنید.
اینجا او می آید و بلند شد
کوه روبروی او شیب دار است.
کشور اطراف او خالی است.
در زیر کوه ورودی تاریکی وجود دارد.
او به سرعت به آنجا می رود.
پیش او، در تاریکی غم انگیز،
تابوت کریستالی تکان می خورد،
و در تابوت بلورین
شاهزاده خانم در خواب ابدی می خوابد.
و در مورد تابوت عروس عزیز
با تمام وجود ضربه زد.
تابوت شکست. باکره ناگهان
زنده به اطراف نگاه می کند
با چشمانی متحیر؛
و با تاب خوردن بر روی زنجیر،
آهی کشید و گفت:
"چند وقت است که می خوابم!"
و از قبر برمی خیزد...
آه!.. و هر دو به گریه افتادند.
آن را در دستانش می گیرد
و نور را از تاریکی می آورد،
و با داشتن یک گفتگوی دلپذیر،
در راه بازگشت به راه افتادند،
و این شایعه قبلاً در بوق و کرنا شده است:
دختر سلطنتی زنده است!

در خانه بیکار در آن زمان
نامادری بدجنس نشست
جلوی آینه ات
و با او صحبت کرد،
گفتن: "آیا من از همه زیباترم؟
همه گلگون و سفید؟»
و در جواب شنیدم:
"تو زیبا هستی، حرفی نیست،
اما شاهزاده خانم هنوز شیرین تر است،
همه چیز قرمزتر و سفیدتر است.»
نامادری شیطان پرید،
شکستن آینه روی زمین
مستقیم به سمت در دویدم
و من با شاهزاده خانم آشنا شدم.
سپس غم او را فرا گرفت،
و ملکه درگذشت.
فقط او را دفن کردند
عروسی بلافاصله جشن گرفته شد،
و با عروسش
الیشع ازدواج کرد.
و هیچ کس از آغاز جهان
من هرگز چنین جشنی ندیده بودم.
من آنجا بودم، عزیزم، آبجو نوشیدم،
بله، او فقط سبیل خود را خیس کرد.

سگ به دنبالش می دود و او را نوازش می کند
و شاهزاده خانم نزدیک می شود
رفت بالا ایوان
و او حلقه را گرفت.

در آرام باز شد،
و شاهزاده خانم خودش را پیدا کرد
در اتاق بالا روشن؛ در اطراف
نیمکت های فرش شده
در زیر مقدسین میز بلوط وجود دارد،
اجاق گاز با نیمکت اجاق گاز کاشی.
دختر می بیند اینجا چه خبر است
مردم خوب زندگی می کنند؛
می دانید، او توهین نمی شود! -
در ضمن کسی دیده نمیشه.
شاهزاده خانم در خانه قدم زد،
همه چیز را مرتب کردم،
برای خدا شمعی روشن کردم
اجاق گاز را داغ روشن کردم،
روی زمین بالا رفت
و او بی سر و صدا دراز کشید.

ساعت ناهار نزدیک بود
صدای کوبیدن در حیاط می آمد:
هفت قهرمان وارد می شوند
هفت هالتر سرخ رنگ.

بزرگ گفت: چه معجزه ای!
همه چیز خیلی تمیز و زیباست
یک نفر داشت برج را تمیز می کرد
بله، او منتظر صاحبان بود.
سازمان بهداشت جهانی؟ بیا بیرون و خودت را نشان بده
صادقانه با ما دوست شوید.
اگر پیرمردی،
تو برای همیشه عموی ما خواهی بود
اگر شما یک مرد سرخوش هستید،
شما را برادر ما می نامند.
اگر پیرزن، مادر ما باشد،
پس بیایید اسمش را بگذاریم.
اگر دوشیزه سرخ
خواهر عزیز ما باش.»


و شاهزاده خانم نزد آنها آمد،
من به صاحبان افتخار دادم،
تا کمر خم شد.
سرخ شده بود و عذرخواهی کرد

یه جورایی رفتم زیارتشون
با اینکه دعوت نشدم
فوراً مرا از گفتارشان شناختند،
اینکه شاهزاده خانم پذیرفته شد.

یه گوشه نشست
یک پای آوردند.
لیوان پر ریخت،
در سینی سرو شد.
از شراب سبز
او تکذیب کرد؛
من فقط پای را شکستم
آره گاز گرفتم
و کمی از جاده استراحت کنید
خواستم برم بخوابم.

شاه و ملکه خداحافظی کردند
آماده سفر،
و ملکه پشت پنجره
او نشست تا به تنهایی منتظر او باشد.

از صبح تا شب منتظر است و منتظر است
به زمین نگاه می کند، چشمان هندی
به نظر مریض شدند
از سپیده دم تا شب؛

من نمی توانم دوست عزیزم را ببینم!
او فقط می بیند: یک کولاک در حال چرخش است،
برف در مزارع می بارد،
کل زمین سفید

نه ماه میگذره
چشمش را از زمین بر نمی دارد.
اینجا در شب کریسمس، درست در شب
خداوند به ملکه یک دختر می دهد.

صبح زود مهمان پذیرفته می شود،
روز و شبی که خیلی منتظر بود،
بالاخره از دور
پدر تزار برگشت.

به او نگاه کرد،
آه سنگینی کشید،
نمی توانستم تحسین را تحمل کنم
و او در مراسم دسته جمعی درگذشت.

پادشاه برای مدت طولانی تسلی ناپذیر بود،
اما چه باید کرد؟ و او گناهکار بود.
سال مثل یک رویای خالی گذشت
شاه با شخص دیگری ازدواج کرد.

راستش را بگو خانم جوان
واقعاً یک ملکه وجود داشت:
قد بلند، باریک، سفید،
و من آن را با ذهنم و با همه چیز گرفتم.

اما مغرور، شکننده،
با اراده و حسادت.
به عنوان جهیزیه به او داده شد
فقط یک آینه وجود داشت.

آینه دارای خواص زیر بود:
می تواند خوب صحبت کند.
با او تنها بود
خوش اخلاق، شاد،
با مهربانی با او شوخی کردم
و در حال خودنمایی گفت:

"نور من، آینه! به من بگو
تمام حقیقت را به من بگو:
آیا من شیرین ترین در جهان هستم،
همه گلگون و سفید؟"

و آینه به او پاسخ داد:
شما، البته، بدون شک.
تو، ملکه، از همه شیرین تر هستی،
همه سرخ و سفیدتر."

و ملکه می خندد
و شانه هایت را بالا انداخت
و چشمک بزن،
و انگشتان خود را کلیک کنید،
و به دور خود بچرخید، آکیمبو بازو کنید،
با غرور در آینه نگاه می کند.
اما شاهزاده خانم جوان است،
بی صدا گل می دهد،
در همین حال، من رشد کردم، رشد کردم،
گل رز و شکوفه،

صورت سفید، ابروی سیاه،
شخصیت چنین فروتن.
و داماد برای او پیدا شد
شاهزاده الیشع.

خواستگار رسید، پادشاه قولش را داد،
و جهیزیه آماده است:
هفت شهر تجاری
بله صد و چهل برج.

آماده شدن برای یک مهمانی مجردی
اینجا ملکه است که لباس می پوشد
جلوی آینه ات،
با او رد و بدل کردم:


همه گلگون و سفید؟"
جواب آینه چیست؟
شما زیبا هستید، بدون شک.
اما شاهزاده خانم از همه شیرین تر است،
همه سرخ و سفیدتر."
همانطور که ملکه دور می پرد،
بله، به محض اینکه دستش را تکان داد،
بله، به آینه خواهد خورد،
مثل پاشنه پا می زند!..

"اوه ای شیشه پست!
شما به من دروغ می گویید تا با من دشمنی کنید.
او چگونه می تواند با من رقابت کند؟
من حماقت را در او آرام خواهم کرد.

ببین چقدر بزرگ شده!
و جای تعجب نیست که سفید است:
شکم مادر نشست
بله، من فقط به برف نگاه کردم!

اما به من بگو: او چگونه می تواند
در همه چیز با من مهربان تر باشید؟
قبول کن: من از همه زیباترم.
سراسر پادشاهی ما را بگرد،

حتی تمام دنیا؛ من برابری ندارم
آیا اینطور است؟" آینه پاسخ می دهد:
"اما شاهزاده خانم هنوز شیرین تر است،
همه چیز گلگون و سفیدتر است."
کاری برای انجام دادن وجود ندارد. او،
پر از حسادت سیاه
انداختن آینه زیر نیمکت،
او چرناوکا را به محل خود فراخواند

و او را تنبیه می کند
به دختر یونجه اش،
خبر به شاهزاده خانم در اعماق جنگل
و با بستن او، زنده

بگذارید آنجا زیر درخت کاج
تا توسط گرگ ها بلعیده شود.
آیا شیطان می تواند با زن عصبانی برخورد کند؟
بحث و جدل فایده ای ندارد. با شاهزاده خانم

در اینجا چرناوکا به جنگل رفت
و مرا به چنین فاصله ای رساند
شاهزاده خانم چه چیزی را حدس زد؟
و من تا حد مرگ ترسیدم

و او دعا کرد: «زندگی من!
به من بگو، آیا من مقصر هستم؟
منو خراب نکن دختر!
و چگونه ملکه خواهم شد
من به تو رحم خواهم کرد."
اونی که تو روحم دوستش دارم
نکشته، بند ندیده،
رها کرد و گفت:
"نگران نباش، خدا خیرت بده."

و او به خانه آمد.
ملکه به او گفت:
دختر زیبا کجاست؟"
- آنجا، در جنگل، یکی وجود دارد، -

او به او پاسخ می دهد. -
آرنج های او محکم بسته شده است.
به چنگال جانور خواهد افتاد،
او باید کمتر تحمل کند

مردن راحت تر خواهد بود.
و شایعه شروع شد:
دختر سلطنتی گم شده است!
پادشاه بیچاره برای او غمگین است.
شاهزاده الیشع،
با جدیت به درگاه خدا دعا کردم،
برخورد به جاده
برای یک روح زیبا،
برای عروس جوان

اما عروس جوان است
سرگردانی در جنگل تا سحر،
در همین حین همه چیز ادامه داشت
و با برج روبرو شدم.

سگ او را ملاقات می کند، پارس می کند،
دوان دوان آمد و ساکت شد و مشغول بازی شد.
او وارد دروازه شد
سکوت در حیاط حاکم است.

سگ به دنبالش می دود و او را نوازش می کند
و شاهزاده خانم نزدیک می شود
رفت بالا ایوان
و او حلقه را گرفت.

در آرام باز شد،
و شاهزاده خانم خودش را پیدا کرد
در اتاق بالا روشن؛ در اطراف
نیمکت های فرش شده
در زیر مقدسین میز بلوط وجود دارد،
اجاق گاز با نیمکت اجاق گاز کاشی. دختر می بیند اینجا چه خبر است
مردم خوب زندگی می کنند؛
می دانید، او توهین نمی شود!
در ضمن کسی دیده نمیشه.

شاهزاده خانم در خانه قدم زد،
همه چیز را مرتب کردم،
برای خدا شمعی روشن کردم
اجاق گاز را داغ روشن کردم،
روی زمین بالا رفت
و او بی سر و صدا دراز کشید.

ساعت ناهار نزدیک بود
صدای کوبیدن در حیاط می آمد:
هفت قهرمان وارد می شوند
هفت هالتر سرخ رنگ.

بزرگ گفت: چه معجزه ای!
همه چیز خیلی تمیز و زیباست
یک نفر داشت برج را تمیز می کرد
بله، او منتظر صاحبان بود.
سازمان بهداشت جهانی؟ بیا بیرون و خودت را نشان بده
صادقانه با ما دوست شوید.
اگر پیرمردی،
تو برای همیشه عموی ما خواهی بود

اگر شما یک مرد سرخوش هستید،
شما را برادر ما می نامند.
اگر پیرزن، مادر ما باشد،
پس بیایید اسمش را بگذاریم.

اگر دوشیزه سرخ
خواهر عزیز ما باش."
و شاهزاده خانم نزد آنها آمد،
من به صاحبان افتخار دادم،

تا کمر خم شد.
سرخ شده بود و عذرخواهی کرد
یه جورایی رفتم زیارتشون
با اینکه دعوت نشدم

فوراً با گفتارشان تشخیص دادند
اینکه شاهزاده خانم پذیرفته شد.
یه گوشه نشست
یک پای آوردند.
لیوان پر ریخت،
در سینی سرو شد.
از شراب سبز
او تکذیب کرد؛
من فقط پای را شکستم،
آره گاز گرفتم

و کمی از جاده استراحت کنید
خواستم برم بخوابم.
دختر را بردند
بالا به اتاق روشن

و تنها ماند
رفتن به رختخواب.
روز از نو می گذرد، چشمک می زند،
و شاهزاده خانم جوان است

همه چیز در جنگل است، او حوصله ندارد
هفت قهرمان
قبل از سحر
برادران در یک جمع دوستانه

برای پیاده روی بیرون می روند،
به اردک های خاکستری شلیک کنید
دست راستت را سرگرم کن،
سوروچینا با عجله به میدان می رود،

یا سر از شانه های پهن بردارید
تاتار را قطع کن،
یا از جنگل بدرقه شده اند
چرکسی پیاتیگورسک
و او مهماندار است
در ضمن تنهایی
او تمیز می کند و آشپزی می کند.
او با آنها مخالفت نخواهد کرد
آنها با او مخالفت نخواهند کرد.

بنابراین روزها می گذرد.
برادران دختر عزیز
آن را دوست داشت. به اتاقش
یک بار به محض اینکه سحر شد
هر هفت نفر وارد شدند.

پیر به او گفت: «دوشیزه،
می دانی: تو برای همه ما خواهری،
هر هفت نفر ما، شما
همه ما برای خودمان دوست داریم
همه ما دوست داریم شما را ببریم،
بله، به خاطر خدا نمی توانید
یه جوری بین ما صلح کن:

زن یکی باشه
خواهر مهربون دیگه
چرا سرت را تکان می دهی؟
آیا ما را رد می کنید؟
آیا کالا برای بازرگانان نیست؟
"اوه، شما بچه ها صادق هستید،
برادران، شما خانواده من هستید، -
شاهزاده خانم به آنها می گوید
اگر دروغ می گویم خدا فرمان دهد
من زنده از این مکان بیرون نخواهم رفت

چه کار کنم؟ چون من عروسم
برای من همه شما برابر هستید
همه جسورند، همه باهوشند،
من همه شما را از ته قلب دوست دارم؛

اما برای دیگری من برای همیشه هستم
داده شده است. من همه را دوست دارم
شاهزاده الیشع."
برادران ساکت ایستادند
بله سرشان را خاراندند.

"تقاضا گناه نیست، ما را ببخش، -
پیر گفت: تعظیم کرد:
اگر چنین است، به آن اشاره نمی کنم
همین است." - "عصبانی نیستم، -
او به آرامی گفت:
و امتناع من تقصیر من نیست.»

خواستگاران به او تعظیم کردند
آرام آرام دور شدند
و همه چیز دوباره موافق است
آنها شروع به زندگی و کنار آمدن کردند.
در ضمن ملکه شرور است
به یاد پرنسس
نمیتونستم ببخشمش
و روی آینه

برای مدت طولانی اخم کردم و عصبانی شدم.
بالاخره از او بس شد
و او به دنبال او رفت و نشست
جلوی او عصبانیتم را فراموش کردم

دوباره شروع به خودنمایی کرد
و با لبخند گفت:
"سلام آینه! به من بگو
تمام حقیقت را به من بگو:

آیا من شیرین ترین در جهان هستم،
همه گلگون و سفید؟"
و آینه به او پاسخ داد:
شما زیبا هستید، بدون شک.

اما او بدون هیچ شکوهی زندگی می کند،
در میان درختان بلوط سبز،
در هفت قهرمان
اونی که هنوز از تو عزیزتره."
و ملکه پرواز کرد
به چرناوکا: «چطور جرات داری
فریبم بده؟ و در چه!.."
او همه چیز را پذیرفت:

فلان و فلان. ملکه شیطانی
او را با تیرکمان تهدید می کند
گذاشتمش یا زنده نشدم
یا شاهزاده خانم را نابود کنید.

از آنجایی که شاهزاده خانم جوان است،
منتظر برادران عزیزم
در حالی که زیر پنجره نشسته بود می چرخید.
ناگهان با عصبانیت زیر ایوان

سگ پارس کرد و دختر
می بیند: زغال اخته گدا
با چوب در حیاط قدم می زند
راندن سگ

"صبر کن، مادربزرگ، کمی صبر کن،"
او از پنجره برای او فریاد می زند، -
من خودم سگ را تهدید می کنم
و من برای تو چیزی می گیرم.»
بلوبری به او پاسخ می دهد:
"اوه، ای دختر کوچک!
سگ لعنتی پیروز شد
تقریباً آن را تا حد مرگ خورد.
ببین چقدر سرش شلوغه!
بیا بیرون پیش من."

شاهزاده خانم می خواهد
نزد او برو و نان را بردار،
اما من همین ایوان را ترک کردم،
سگ زیر پایش است و پارس می کند،
و او نمی گذارد من پیرزن را ببینم.

فقط پیرزن نزد او می رود،
او عصبانی تر از جانور جنگل است،
برای یک پیرزن "چه نوع معجزه ای؟
ظاهراً او خوب نخوابیده است ، -
شاهزاده خانم به او می گوید: -
بیا، بگیرش!" - و نان پرواز می کند.

پیرزن نان را گرفت:
او گفت: «متشکرم.
خدا خیرت بده؛
اینم تو، بگیرش!"
و برای شاهزاده خانم یک مایع،
جوان، طلایی،
سیب مستقیم پرواز می کند...
سگ می پرد و جیغ می کشد...

اما شاهزاده خانم در هر دو دست
چنگ زدن - گرفتار شد. "به خاطر کسالت
یه سیب بخور نور من
برای ناهار تشکر کنید."
پیرزن گفت
تعظیم کرد و ناپدید شد...

و از شاهزاده خانم تا ایوان
سگ به صورتش می دود
او با ترحم نگاه می کند، تهدیدآمیز زوزه می کشد،
انگار قلب سگی درد می کند،
انگار می خواهد به او بگوید:
ولش کن! - او را نوازش کرد،
رافل با دست ملایم؛

"چی، سوکولکو، تو چه مشکلی داری؟
دراز بکش و او وارد اتاق شد،
در بی سر و صدا قفل شد،
زیر پنجره نشستم و مقداری کاموا برداشتم.

منتظر صاحبان، و نگاه کرد
همه برای سیب آن را
پر از آب میوه رسیده،
خیلی تازه و خیلی خوشبو
خیلی سرخ و طلایی
انگار پر از عسل است!
دانه ها درست از طریق آن قابل مشاهده هستند ...
می خواست صبر کند
قبل از ناهار؛ نتوانست آن را تحمل کند
سیب را در دستانم گرفتم،
او آن را به لب های سرخش رساند،
به آرامی از طریق
و تکه ای را قورت داد...

ناگهان او، روح من،
بدون نفس تلو تلو خوردن،
دست های سفید افتاده،
میوه سرخ رنگ را انداختم،
چشم ها برگشت
و او اینگونه است
سرش روی نیمکت افتاد
و او ساکت و بی حرکت شد...

برادران در آن زمان به خانه رفتند
آنها در یک جمعیت برگشتند
از یک دزدی شجاعانه
برای ملاقات با آنها، زوزه کشانانه،
سگ به سمت حیاط می دود
راه را به آنها نشان می دهد. "خوب نیست! -
برادران گفتند: - اندوه
ما نمی گذریم.» آنها تاختند،
وارد شدند و نفس نفس زدند. با دویدن،
سگ با سر سیب
عجله کرد پارس کرد، عصبانی شد،
آن را قورت داد، افتاد پایین
و درگذشت. مست شد
این سم بود، می دانید.

قبل از شاهزاده خانم مرده
برادران در اندوه
همه سرشان را آویزان کردند
و با دعای مقدّس
آنها مرا از روی نیمکت بلند کردند، به من لباس پوشیدند،
می خواستند او را دفن کنند

و نظرشان عوض شد. او،
مثل زیر بال رویا،
خیلی ساکت و سرحال دراز کشیده بود،
که او فقط نمی توانست نفس بکشد.
ما سه روز صبر کردیم، اما او
از خواب بلند نشد
با انجام یک مراسم غم انگیز،
اینجا آنها در تابوت کریستالی هستند
جسد شاهزاده خانم جوان
آنها آن را گذاشتند - و در یک جمعیت
مرا به کوهی خالی بردند،

و نیمه شب
تابوت او به شش ستون
در زنجیر چدن وجود دارد
با دقت پیچ خورد
و آنها آن را با میله ها حصار کردند.

و قبل از خواهر مرده
با تعظیم به زمین،
بزرگ گفت: «در تابوت بخواب.
ناگهان بیرون رفت، قربانی عصبانیت،

زیبایی تو روی زمین است.
بهشت روح شما را دریافت خواهد کرد.
تو مورد علاقه ما بودی
و برای عزیزی که نگه می داریم -
هیچکس آن را نگرفت
فقط یک تابوت." در همان روز ملکه شیطانی
منتظر خبرهای خوب باشید
مخفیانه آینه گرفتم
و سوالش را پرسید:

"به من بگو، آیا من از همه زیباتر هستم؟
همه گلگون و سفید؟"
و در جواب شنیدم:
"شما، ملکه، بدون شک،
تو نازترین دنیا هستی،
همه سرخ و سفیدتر."

برای عروسش
شاهزاده الیشع
در همین حین او به دور دنیا می پرد.
به هیچ وجه! به شدت گریه می کند

و از هر که بپرسد
سوال او برای همه دشوار است.
که در صورتش بخندد،
چه کسی ترجیح می دهد روی برگرداند.
بالاخره به خورشید سرخ
آفرین.
"آفتاب ما! تو راه برو
در تمام طول سال در آسمان، شما رانندگی می کنید
زمستان با بهار گرم،
همه ما را زیر خود می بینی.

آیا پاسخ من را رد می کنی؟
هیچ کجای دنیا ندیدی
آیا شما شاهزاده خانم جوان هستید؟
من داماد او هستم." - "تو نور من هستی، -
خورشید سرخ جواب داد:
من پرنسس را ندیده ام

او دیگر زنده نیست.
آیا یک ماه است، همسایه من،
من او را در جایی ملاقات کردم
یا اثری از او متوجه شد.»

شب تاریک الیشع
او در اندوه خود منتظر ماند.
فقط یک ماه گذشته
او را با دعا تعقیب کرد.

"یک ماه، یک ماه، دوست من،
شاخ طلاکاری شده!
تو در تاریکی عمیق برمی خیزی،
چاق، چشم روشن،
و با دوست داشتن رسم خود،
ستاره ها به تو نگاه می کنند.
آیا پاسخ من را رد می کنی؟
آیا در هر جای دنیا دیده اید
آیا شما شاهزاده خانم جوان هستید؟
من داماد او هستم." - "برادر من،
ماه روشن پاسخ می دهد، -
من دوشیزه سرخ را ندیده ام.

نگهبان می ایستم
فقط به نوبت من
بدون من، شاهزاده خانم، ظاهرا،
من دویدم." - "چه شرم آور!" -
شاهزاده جواب داد.

ماه صاف ادامه داد:
"صبر کن، شاید در مورد او،
باد می داند. او کمک خواهد کرد.
حالا برو پیشش
ناراحت نباش، خداحافظ.»

الیشع، بدون از دست دادن دل،
با عجله به سمت باد رفت و صدا زد:
"باد، باد! تو قدرتمندی،
تو در تعقیب گله های ابری،
دریای آبی را به هم می زنی
هر جا که در هوای آزاد دمید،
تو از هیچکس نمی ترسی
جز خدا تنها
آیا پاسخ من را رد می کنی؟
آیا در هر جای دنیا دیده اید
آیا شما شاهزاده خانم جوان هستید؟
من نامزد او هستم." - "صبر کن"
باد وحشی جواب می دهد، -

اونجا پشت رودخانه ساکت
کوه بلندی هست
یک سوراخ عمیق در آن وجود دارد.
در آن سوراخ، در تاریکی غم انگیز،
تابوت کریستالی تکان می خورد
روی زنجیر بین ستون ها.

اثری از کسی دیده نمی شود
اطراف آن فضای خالی؛
عروس شما در آن تابوت است.»
باد فرار کرد.
شاهزاده شروع به گریه کرد
و به جای خالی رفت

برای یک عروس زیبا
حداقل یک بار آن را دوباره تماشا کنید.
اینجا او می آید. و بلند شد
کوه روبروی او شیب دار است.
کشور اطراف او خالی است.
در زیر کوه ورودی تاریکی وجود دارد.
او به سرعت به آنجا می رود.
پیش او، در تاریکی غم انگیز،
تابوت کریستالی تکان می خورد،
و در تابوت بلورین
شاهزاده خانم در خواب ابدی می خوابد.

و در مورد تابوت عروس عزیز
با تمام وجود ضربه زد.
تابوت شکست. باکره ناگهان
زنده به اطراف نگاه می کند

با چشمانی متحیر،
و با تاب خوردن بر روی زنجیر،
آهی کشید و گفت:
"چند وقت است که می خوابم!"

و از قبر برمی خیزد...
آه!.. و هر دو به گریه افتادند.
او را در دستانش می گیرد
و نور را از تاریکی می آورد،
و با داشتن یک گفتگوی دلپذیر،
در راه بازگشت به راه افتادند،

و این شایعه قبلاً در بوق و کرنا شده است:
دختر سلطنتی زنده است!
در خانه بیکار در آن زمان
نامادری بدجنس نشست
جلوی آینه ات
و با او صحبت کرد.

گفتن: "آیا من از همه زیباترم؟
همه گلگون و سفید؟"
و در جواب شنیدم:
"تو زیبا هستی، حرفی نیست،

اما شاهزاده خانم هنوز شیرین تر است،
همه چیز قرمزتر و سفیدتر است."
نامادری شیطان پرید،
شکستن آینه روی زمین
مستقیم به سمت در دویدم
و من با شاهزاده خانم آشنا شدم.

سپس غم او را فرا گرفت،
و ملکه درگذشت.
فقط او را دفن کردند
عروسی بلافاصله جشن گرفته شد،
و با عروسش
الیشع ازدواج کرد.
و هیچ کس از آغاز جهان
من هرگز چنین جشنی ندیده بودم.
من آنجا بودم، عزیزم، آبجو نوشیدم،
بله، او فقط سبیل خود را خیس کرد.

پادشاه برای مدت طولانی تسلی ناپذیر بود،
اما چه باید کرد؟ و او گناهکار بود.
سال مثل یک رویای خالی گذشت
شاه با شخص دیگری ازدواج کرد.
راستش را بگو خانم جوان
واقعاً یک ملکه وجود داشت:
قد بلند، باریک، سفید،
و من آن را با ذهنم و با همه چیز گرفتم.
اما مغرور، شکننده،
با اراده و حسادت.
به عنوان جهیزیه به او داده شد
فقط یک آینه وجود داشت.
آینه دارای خواص زیر بود:
می تواند خوب صحبت کند.
با او تنها بود
خوش اخلاق، شاد،
با مهربانی با او شوخی کردم
و در حال خودنمایی گفت:
«نور من، آینه! بگو
تمام حقیقت را به من بگو:
آیا من شیرین ترین در جهان هستم،
همه گلگون و سفید؟»
و آینه به او پاسخ داد:
شما، البته، بدون شک.
تو، ملکه، از همه شیرین تر هستی،
همه سرخ و سفیدتر."
و ملکه می خندد
و شانه هایت را بالا انداخت
و چشمک بزن،
و انگشتان خود را کلیک کنید،
و به دور خود بچرخید، آکیمبو بازو کنید،
با غرور در آینه نگاه می کند.

اما شاهزاده خانم جوان است،
بی صدا گل می دهد،
در همین حال، من رشد کردم، رشد کردم،
گل رز و شکوفه،
صورت سفید، ابروی سیاه،
شخصیت چنین فروتن.
و داماد برای او پیدا شد
شاهزاده الیشع.

خواستگار رسید، پادشاه قولش را داد،
و جهیزیه آماده است:
هفت شهر تجاری
بله صد و چهل برج.

آماده شدن برای یک مهمانی مجردی
اینجا ملکه است که لباس می پوشد
جلوی آینه ات،
با او رد و بدل کردم:

همه گلگون و سفید؟»
جواب آینه چیست؟
شما زیبا هستید، بدون شک.
اما شاهزاده خانم از همه شیرین تر است،
همه سرخ و سفیدتر."
همانطور که ملکه دور می پرد،
بله، به محض اینکه دستش را تکان داد،
بله، به آینه خواهد خورد،
مثل پاشنه پا می زند!..
«اوه، ای شیشه ی پست!
شما به من دروغ می گویید تا با من دشمنی کنید.
او چگونه می تواند با من رقابت کند؟
من حماقت را در او آرام خواهم کرد.
ببین چقدر بزرگ شده!
و جای تعجب نیست که سفید است:
شکم مادر نشست
بله، من فقط به برف نگاه کردم!
اما به من بگو: او چگونه می تواند
در همه چیز با من مهربان تر باشید؟
قبول کن: من از همه زیباترم.
سراسر پادشاهی ما را بگرد،
حتی تمام دنیا؛ من برابری ندارم
آیا اینطور است؟» آینه در پاسخ:
"اما شاهزاده خانم هنوز شیرین تر است،
همه چیز گلگون تر و سفیدتر است.»
کاری برای انجام دادن وجود ندارد. او،
پر از حسادت سیاه
انداختن آینه زیر نیمکت،
او چرناوکا را به محل خود فراخواند
و او را تنبیه می کند
به دختر یونجه اش،

خبر به شاهزاده خانم در اعماق جنگل
و با بستن او، زنده
بگذارید آنجا زیر درخت کاج
تا توسط گرگ ها بلعیده شود.

آیا شیطان می تواند با زن عصبانی برخورد کند؟
بحث و جدل فایده ای ندارد. با شاهزاده خانم
در اینجا چرناوکا به جنگل رفت
و مرا به چنین فاصله ای رساند
شاهزاده خانم چه چیزی را حدس زد؟
و من تا حد مرگ ترسیدم
و او دعا کرد: «زندگی من!
به من بگو، آیا من مقصر هستم؟
منو خراب نکن دختر!
و چگونه ملکه خواهم شد
من به تو رحم خواهم کرد."
اونی که تو روحم دوستش دارم
نکشته، بند ندیده،
رها کرد و گفت:
"نگران نباش، خدا خیرت بده."
و او به خانه آمد.
"چی؟ - ملکه به او گفت، -
دوشیزه زیبا کجاست؟
- آنجا، در جنگل، یکی وجود دارد، -
او به او پاسخ می دهد. -
آرنج های او محکم بسته شده است.
به چنگال جانور خواهد افتاد،
او باید کمتر تحمل کند
مردن راحت تر خواهد بود.

و شایعه شروع شد:
دختر سلطنتی گم شده است!
پادشاه بیچاره برای او غمگین است.
شاهزاده الیشع،
با جدیت به درگاه خدا دعا کردم،
برخورد به جاده
برای یک روح زیبا،
برای عروس جوان

اما عروس جوان است
سرگردانی در جنگل تا سحر،

در همین حین همه چیز ادامه داشت
و با برج روبرو شدم.
سگ او را ملاقات می کند، پارس می کند،
دوان دوان آمد و ساکت شد و مشغول بازی شد.
او وارد دروازه شد
سکوت در حیاط حاکم است.
سگ به دنبالش می دود و او را نوازش می کند
و شاهزاده خانم نزدیک می شود
رفت بالا ایوان
و او حلقه را گرفت.
در آرام باز شد،
و شاهزاده خانم خودش را پیدا کرد
در اتاق بالا روشن؛ در اطراف
نیمکت های فرش شده
در زیر مقدسین میز بلوط وجود دارد،
اجاق گاز با نیمکت اجاق گاز کاشی.
دختر می بیند اینجا چه خبر است
مردم خوب زندگی می کنند؛
می دانید، او توهین نمی شود!
در ضمن کسی دیده نمیشه.
شاهزاده خانم در خانه قدم زد،
همه چیز را مرتب کردم،
برای خدا شمعی روشن کردم
اجاق گاز را داغ روشن کردم،
روی زمین بالا رفت
و او بی سر و صدا دراز کشید.

ساعت ناهار نزدیک بود
صدای کوبیدن در حیاط می آمد:
هفت قهرمان وارد می شوند
هفت هالتر سرخ رنگ.
بزرگ گفت: چه معجزه ای!
همه چیز خیلی تمیز و زیباست
یک نفر داشت برج را تمیز می کرد
بله، او منتظر صاحبان بود.
سازمان بهداشت جهانی؟ بیا بیرون و خودت را نشان بده
صادقانه با ما دوست شوید.
اگر پیرمردی،
تو برای همیشه عموی ما خواهی بود
اگر شما یک مرد سرخوش هستید،
شما را برادر ما می نامند.

اگر پیرزن، مادر ما باشد،
پس بیایید اسمش را بگذاریم.
اگر دوشیزه سرخ
خواهر عزیز ما باش."

و شاهزاده خانم نزد آنها آمد،
من به صاحبان افتخار دادم،
تا کمر خم شد.
سرخ شده بود و عذرخواهی کرد
یه جورایی رفتم زیارتشون
با اینکه دعوت نشدم
فوراً با گفتارشان تشخیص دادند
اینکه شاهزاده خانم پذیرفته شد.
یه گوشه نشست
یک پای آوردند.
لیوان پر ریخت،
در سینی سرو شد.
از شراب سبز
او تکذیب کرد؛
من فقط پای را شکستم،
آره گاز گرفتم
و کمی از جاده استراحت کنید
خواستم برم بخوابم.
دختر را بردند
بالا به اتاق روشن
و تنها ماند
رفتن به رختخواب.

روز از نو می گذرد، چشمک می زند،
و شاهزاده خانم جوان است
همه چیز در جنگل است، او حوصله ندارد
هفت قهرمان
قبل از سحر
برادران در یک جمع دوستانه
برای پیاده روی بیرون می روند،
به اردک های خاکستری شلیک کنید
دست راستت را سرگرم کن،
سوروچینا با عجله به میدان می رود،
یا سر از شانه های پهن بردارید
تاتار را قطع کن،
یا از جنگل بدرقه شده اند
چرکسی پیاتیگورسک

و او مهماندار است
در ضمن تنهایی
او تمیز می کند و آشپزی می کند.
او با آنها مخالفت نخواهد کرد
آنها با او مخالفت نخواهند کرد.
بنابراین روزها می گذرد.

برادران دختر عزیز
آن را دوست داشت. به اتاقش
یک بار به محض اینکه سحر شد
هر هفت نفر وارد شدند.
پیر به او گفت: «دوشیزه،
می دانی: تو برای همه ما خواهری،
هر هفت نفر ما، شما
همه ما برای خودمان دوست داریم
همه ما دوست داریم شما را ببریم،
بله، به خاطر خدا نمی توانید
یه جوری بین ما صلح کن:
زن یکی باشه
خواهر مهربون دیگه
چرا سرت را تکان می دهی؟
آیا ما را رد می کنید؟
آیا کالا برای بازرگانان نیست؟

"اوه، شما بچه ها صادق هستید،
برادران، شما خانواده من هستید، -
شاهزاده خانم به آنها می گوید
اگر دروغ می گویم خدا فرمان دهد
من زنده از این مکان بیرون نخواهم رفت
چه کار کنم؟ چون من عروسم
برای من همه شما برابر هستید
همه جسورند، همه باهوشند،
من همه شما را از ته قلب دوست دارم؛
اما برای دیگری من برای همیشه هستم
داده شده است. من همه را دوست دارم
شاهزاده الیشع."

برادران ساکت ایستادند
بله سرشان را خاراندند.
«تقاضا گناه نیست. ما را ببخش، -
پیر گفت: تعظیم کرد:

اگر چنین است، به آن اشاره نمی کنم
در مورد آن." - "من عصبانی نیستم"
او به آرامی گفت:
و امتناع من تقصیر من نیست.»
خواستگاران به او تعظیم کردند
آرام آرام دور شدند
و همه چیز دوباره موافق است
آنها شروع به زندگی و کنار آمدن کردند.

در ضمن ملکه شرور است
به یاد پرنسس
نمیتونستم ببخشمش
و روی آینه
برای مدت طولانی اخم کردم و عصبانی شدم.
بالاخره از او بس شد
و او به دنبال او رفت و نشست
جلوی او عصبانیتم را فراموش کردم
دوباره شروع به خودنمایی کرد
و با لبخند گفت:
«سلام آینه! بگو
تمام حقیقت را به من بگو:
آیا من شیرین ترین در جهان هستم،
همه گلگون و سفید؟»
و آینه به او پاسخ داد:
شما زیبا هستید، بدون شک.
اما او بدون هیچ شکوهی زندگی می کند،
در میان درختان بلوط سبز،
در هفت قهرمان
کسی که هنوز از تو عزیزتر است.»
و ملکه پرواز کرد
به چرناوکا: «چطور جرات داری
فریبم بده؟ و در چه!..”
او همه چیز را پذیرفت:
فلان و فلان. ملکه شیطانی
او را با تیرکمان تهدید می کند
گذاشتمش یا زنده نشدم
یا شاهزاده خانم را نابود کنید.

از آنجایی که شاهزاده خانم جوان است،
منتظر برادران عزیزم
در حالی که زیر پنجره نشسته بود می چرخید.
ناگهان با عصبانیت زیر ایوان

سگ پارس کرد و دختر
می بیند: زغال اخته گدا
با چوب در حیاط قدم می زند
راندن سگ "صبر کن،
مادربزرگ، کمی صبر کن، -
او از پنجره برای او فریاد می زند، -
من خودم سگ را تهدید می کنم
و من برایت چیزی می‌آورم.»
بلوبری به او پاسخ می دهد:
"اوه، دختر کوچک!
سگ لعنتی پیروز شد
تقریباً آن را تا حد مرگ خورد.
ببین چقدر سرش شلوغه!
بیا بیرون پیش من." - شاهزاده خانم می خواهد
نزد او رفتم و نان را برداشتم،
اما من همین ایوان را ترک کردم،
سگ زیر پایش است و پارس می کند،
و او نمی گذارد من پیرزن را ببینم.
فقط پیرزن نزد او می رود،
او عصبانی تر از جانور جنگل است،
برای یک پیرزن «چه نوع معجزه ای؟
ظاهراً او خوب نخوابیده است ، -
شاهزاده خانم به او می گوید: -
خوب بگیر!» - و نان پرواز می کند.
پیرزن نان را گرفت:
او گفت: «متشکرم. -
خدا خیرت بده؛
اینجا برای شماست، او را بگیرید!»
و برای شاهزاده خانم یک مایع،
جوان، طلایی،
سیب مستقیم پرواز می کند...
سگ می پرد و جیغ می کشد...
اما شاهزاده خانم در هر دو دست
چنگ زدن - گرفتار شد. "به خاطر کسالت
یه سیب بخور نور من
برای ناهار تشکر کنید."
پیرزن گفت
تعظیم کرد و ناپدید شد...
و از شاهزاده خانم تا ایوان
سگ به صورتش می دود

او با ترحم نگاه می کند، تهدیدآمیز زوزه می کشد،
انگار قلب سگی درد می کند،
انگار می خواهد به او بگوید:
ولش کن! - او را نوازش کرد،
رافل با دست ملایم؛
"چی، سوکولکو، تو چه مشکلی داری؟
دراز بکش! - و وارد اتاق شد،
در بی سر و صدا قفل شد،
زیر پنجره نشستم و مقداری کاموا برداشتم.
منتظر صاحبان، و نگاه کرد
همه چیز در مورد سیب است. آن را
پر از آب میوه رسیده،
خیلی تازه و خیلی خوشبو
خیلی سرخ و طلایی
انگار پر از عسل است!
دانه ها درست از طریق آن قابل مشاهده هستند ...
می خواست صبر کند
قبل از ناهار؛ نتوانست آن را تحمل کند
سیب را در دستانم گرفتم،
او آن را به لب های سرخش رساند،
به آرامی از طریق
و تکه ای را قورت داد...
ناگهان او، روح من،
بدون نفس تلو تلو خوردن،
دست های سفید افتاده،
میوه سرخ رنگ را انداختم،
چشم ها برگشت
و او اینگونه است
سرش روی نیمکت افتاد
و او ساکت و بی حرکت شد...

برادران در آن زمان به خانه رفتند
آنها در یک جمعیت برگشتند
از یک دزدی شجاعانه
برای ملاقات با آنها، زوزه کشانانه،
سگ به سمت حیاط می دود
راه را به آنها نشان می دهد. «خوب نیست! -
برادران گفتند: - اندوه
ما نمی گذریم.» آنها تاختند،
وارد شدند و نفس نفس زدند. با دویدن،
سگ با سر سیب

عجله کرد پارس کرد، عصبانی شد،
آن را قورت داد، افتاد پایین
و درگذشت. مست شد
این سم بود، می دانید.
قبل از شاهزاده خانم مرده
برادران در اندوه
همه سرشان را آویزان کردند
و با دعای مقدّس
آنها مرا از روی نیمکت بلند کردند، به من لباس پوشیدند،
می خواستند او را دفن کنند
و نظرشان عوض شد. او،
مثل زیر بال رویا،
خیلی ساکت و سرحال دراز کشیده بود،
که او فقط نمی توانست نفس بکشد.
ما سه روز صبر کردیم، اما او
از خواب بلند نشد
با انجام یک مراسم غم انگیز،
اینجا آنها در تابوت کریستالی هستند
جسد شاهزاده خانم جوان
آنها آن را گذاشتند - و در یک جمعیت
مرا به کوهی خالی بردند،
و نیمه شب
تابوت او به شش ستون
در زنجیر چدن وجود دارد
با دقت پیچ خورد
و آنها آن را با میله ها حصار کردند.
و قبل از خواهر مرده
با تعظیم به زمین،
بزرگ گفت: «در تابوت بخواب.
ناگهان بیرون رفت، قربانی عصبانیت،
زیبایی تو روی زمین است.
بهشت روح شما را دریافت خواهد کرد.
تو مورد علاقه ما بودی
و برای عزیزی که نگه می داریم -
هیچکس آن را نگرفت
فقط یک تابوت."

در همان روز ملکه شیطانی
منتظر خبرهای خوب باشید
مخفیانه آینه گرفتم
و سوالش را پرسید:

به من بگو، آیا من از همه زیباتر هستم؟
همه گلگون و سفید؟»
و در جواب شنیدم:
"شما، ملکه، بدون شک،
تو نازترین دنیا هستی،
همه سرخ و سفیدتر."

برای عروسش
شاهزاده الیشع
در همین حین او به دور دنیا می پرد.
به هیچ وجه! به شدت گریه می کند
و از هر که بپرسد
سوال او برای همه دشوار است.
که در صورتش بخندد،
چه کسی ترجیح می دهد روی برگرداند.
بالاخره به خورشید سرخ
آفرین.
«آفتاب ما! پیاده روی می کنی
در تمام طول سال در آسمان، شما رانندگی می کنید
زمستان با بهار گرم،
همه ما را زیر خود می بینی.
آیا پاسخ من را رد می کنی؟
هیچ کجای دنیا ندیدی
آیا شما شاهزاده خانم جوان هستید؟
من داماد او هستم.» - "تو نور من هستی"
خورشید سرخ جواب داد:
من پرنسس را ندیده ام
او دیگر زنده نیست.
آیا یک ماه است، همسایه من،
من او را در جایی ملاقات کردم
یا ردی از او متوجه شد.»

شب تاریک الیشع
او در اندوه خود منتظر ماند.
فقط یک ماه گذشته
او را با دعا تعقیب کرد.
"یک ماه، یک ماه، دوست من،
شاخ طلاکاری شده!
تو در تاریکی عمیق برمی خیزی،
چاق، چشم روشن،

و با دوست داشتن رسم خود،
ستاره ها به تو نگاه می کنند.
آیا پاسخ من را رد می کنی؟
آیا در هر جای دنیا دیده اید
آیا شما شاهزاده خانم جوان هستید؟
من داماد او هستم.» - «برادر من،
ماه روشن پاسخ می دهد، -
من دوشیزه سرخ را ندیده ام.
نگهبان می ایستم
فقط به نوبت من
بدون من، شاهزاده خانم، ظاهرا،
دویدم." - "چقدر توهین آمیز!" -
شاهزاده جواب داد.
ماه صاف ادامه داد:
«صبر کن؛ در مورد او، شاید
باد می داند. او کمک خواهد کرد.
حالا برو پیشش
ناراحت نباش، خداحافظ.»

الیشع، بدون از دست دادن دل،
با عجله به سمت باد رفت و صدا زد:
«باد، باد! شما قدرتمند هستید
تو در تعقیب گله های ابری،
دریای آبی را به هم می زنی
هر جا که در هوای آزاد دمید،
تو از هیچکس نمی ترسی
جز خدا تنها
آیا پاسخ من را رد می کنی؟
آیا در هر جای دنیا دیده اید
آیا شما شاهزاده خانم جوان هستید؟
من نامزد او هستم.» - "صبر کن"
باد وحشی جواب می دهد، -
اونجا پشت رودخانه ساکت
کوه بلندی هست
یک سوراخ عمیق در آن وجود دارد.
در آن سوراخ، در تاریکی غم انگیز،
تابوت کریستالی تکان می خورد
روی زنجیر بین ستون ها.
اثری از کسی دیده نمی شود
اطراف آن فضای خالی؛
عروس شما در آن تابوت است.»

باد فرار کرد.
شاهزاده شروع به گریه کرد
و به جای خالی رفت
برای یک عروس زیبا
حداقل یک بار آن را دوباره تماشا کنید.
اینجا او می آید. و بلند شد
کوه روبروی او شیب دار است.
کشور اطراف او خالی است.
در زیر کوه ورودی تاریکی وجود دارد.
او به سرعت به آنجا می رود.
پیش او، در تاریکی غم انگیز،
تابوت کریستالی تکان می خورد،
و در تابوت بلورین
شاهزاده خانم در خواب ابدی می خوابد.
و در مورد تابوت عروس عزیز
با تمام وجود ضربه زد.
تابوت شکست. باکره ناگهان
زنده به اطراف نگاه می کند
با چشمانی متحیر،
و با تاب خوردن بر روی زنجیر،
آهی کشید و گفت:
"چند وقت است که می خوابم!"
و از قبر برمی خیزد...
آه!.. و هر دو به گریه افتادند.
او را در دستانش می گیرد
و نور را از تاریکی می آورد،
و با داشتن یک گفتگوی دلپذیر،
در راه بازگشت به راه افتادند،
و این شایعه قبلاً در بوق و کرنا شده است:
دختر سلطنتی زنده است!

در خانه بیکار در آن زمان
نامادری بدجنس نشست
جلوی آینه ات
و با او صحبت کرد.
گفتن: "آیا من از همه زیباترم؟
همه گلگون و سفید؟»
و در جواب شنیدم:
"تو زیبا هستی، حرفی نیست،
اما شاهزاده خانم هنوز شیرین تر است،
همه چیز قرمزتر و سفیدتر است.»

نامادری شیطان پرید،
شکستن آینه روی زمین
مستقیم به سمت در دویدم
و من با شاهزاده خانم آشنا شدم.
سپس غم او را فرا گرفت،
و ملکه درگذشت.
فقط او را دفن کردند
عروسی بلافاصله جشن گرفته شد،
و با عروسش
الیشع ازدواج کرد.